سند شماره: 193559، 28/12/66 آرشیو مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ
«بمباران شیمیایی شهر کردنشین حلبچه از سوی هواپیماهای عراقی، یکی از حوادث حزن انگیز جنگ ایران و عراق بود. طبق آمار رسمی، در این اقدام، بیش از پنج هزار غیرنظامی بی گناه که بخش عمده آنها زنان و کودکان بودند، به شهادت رسیدند. سند زیر خاطرات یکی از رزمندگان قرارگاه قدس است که خود شاهد واقعه بوده است و برای آشنایی مخاطبان محترم با ابعاد فاجعه بار این اقدام جنایت کارانه ارتش عراق درج میشود. »
یک بار دیـگر از جاده شنی و باریکی که به حلبچه میرسد، به شهر وارد میشوم و با عجله خود را به محلهای که ساعتی پیش بمباران شده است، میرسانم.
در آغاز که شهر تصرف شده بود، وضع عادی بود، مردم با شور و شوق به پیشواز رزمندگان اسلام میآمدند و به ما کمـک میکردند تا سـربازان عراقـی را که در خانههایشان پنهان شده بودند، به اسارت بگیریم و احتمال آن که وضع بدین صورت درآید، کم بود.
گزارشهای فراریان به فرماندهان رده بالای عراقی و اطلاع صدام از نحوه برخورد امت مسلمان حلبچه باعث شد تا وحشیانهترین اعمال غیرانسانی علیه مردمی بیدفاع انجام شود.
نخست، بمباران با راکتهای جنگی و سپس به صورت شیمیایی بود. حالا به میان عده زیادی از زنان و کودکان رسیدهام. شاید از میان هر ده نفر، یک مرد یا پیرمرد دیده میشود که آن هم نمیداند چه کار کند. در اداره محله، چند شهید را مشاهده میکنم و از ترس شیمیایی شدن به سرعت خود را به مردم میرسانم. آنها با دیدن من به طـرفم میآیند. عده آنها به صد نـفر میرسـد و نمیتوانم همه آنها را با خود ببرم، تصمیم میگیرم حدود بیست نفر از زنان و بچههایی را که شیمیایی شدهاند، سوار کنم. آنها خود را پشت وانتی که دو برابر ظرفیت خود را تحمل کرده است، جای میدهند.
به سرعت حرکت میکنم تا بیش از این در منطقه آلوده نمانیم وضعیت بسیار نامناسب است. از میان دود، آتش و گرد و غباری که از خانهها به آسمان میرود، عبور میکنم. در این هنگام، یک بار دیگر، قسمتی از شهر بمباران میشود. مسیر خود را تغییر میدهم و از راهی که با آن آشنایی ندارم، بالاخره، به جاده شنی قبلی میرسم.
از آینه، چهرههای وحشت زده و گریان زنانی را که نمیدانند شوهرانشان در کدام سوی شهر در دام بمباران افتادهاند و دختر بچههای معصومی که مرا به یاد بچههایی که در شهرهای خودمان بمباران شدهاند، میاندازد در عقب وانت میبینم.
در این هنگام، مجدداً شهر بمباران میشود. با ندیدن هیچ گونه انفجاری متوجه میشوم که بمباران شیمیایی است؛ بنابراین، به سرعت خود را از صحنه دور میکنم. در چهره رزمندگانی که در گوشه و کنار مشغول نجات مردماند، هیچ ترسی دیده نمیشود. انسـان خجـالت میکشد در مقابل این مردم بی پناه، ماسک بزند.
سه نفری که کنار من نشستهاند، گریه میکنند و چشمان آنها دیگر جایی را نمیبیند. از میان دست اندازها به سرعت میگـذرم. حرکت ماشین، زنها و بچهها را اذیت میکند، به کنار رود کوچکی که از کنار شهر میگذرد، میرسم. عده ای از مردم صورتهای خود را با آب میشویند تا آسیب کمتری ببینند، به سرعت از آن جا میگذرم. با فاصله گرفتن از شهر، اطلاع ما از اوضاع داخلی آن کمتر می شود.
هر بار که از آینه به مسافران نگاه میکنم، به شدت ناراحت میشوم. آنها قربانیان ظلم و ستم جرثومههای فساد و شیطانهای کثیف این دوره از تاریخاند.
احساس میکنـم با آنها خیلی مأنوسـم. به صورت ورم کـرده دختر بچه هایی که کنارم کز کرده اند، نگاه میکنم. بی اختیار اشکم سرازیر میشود. در نخستین سربالایی، اتومبیل از حرکت باز میایستد، چند بار، پایم را روی پدال گاز فشار میدهم، اتومبیل آرام آرام حرکت میکند و مجدداً از حرکت باز میایستد. به چهره مسافران نگران خیره میشوم و دوباره تلاش میکنم، هر بار با شنیدن صدای انفجار دیگری ترسمان بیشتر میشود. زیر لب دعا میکنم. بیشتر برای همراهانم نگرانم، دلم میخواهد آنها را به اولین محل امن برسانم و برگردم و بعد تا حد امکان دیگران را نجات دهم.
صدای آشنایی را میشنوم، خوب گوش میدهم، دلم یکبار میلرزد، قلبم از جا کنده میشود، صدا از جانب آنهاست، پشت اتومبیل را نگاه میکنم، درست دیدهام، شعار« لا اله الا الله » سر دادهاند، زنان در حال تحمل بزرگترین رنج روحی با جسمی شیمیایی شده و چشمانی که دیگر توان دیدن این طبیعـت زیبا را ندارنـد، « لا اله الا الله » میگفتند، با آنها همراه میشوم، بغض گلویم را فرو میخورم، « شعب ابوطالب» ، خواهران شهیدمان در « 17 شهریور » و شهادتهای مظلومانه در « خیابان مکه » در نظرم تداعی میشـود، احـساس میکنم خواب میبینم، اما نه درست دیدهام.
با شنیدن شعار زیبا و دلنیشن آنها، به کوششم میافزایم. اتومبیل دوباره حرکت میکند، «لا اله الا الله». فریاد آنها بوی خون، بوی کربلا میدهد، میخواهم فریاد بزنم، دلم میخواهد به قله « بالامبو » بروم و فریاد بزنم و به مردم بگویم که این مردم چه حماسهای آفریدند، احساس میکنم که ظرفیت دیدن این همه عظمت و زیبایی و خروش روحهای بزرگ را ندارم، خودم را کنترل میکنم، اما بعد، بغض گلویم میترکد و زیر لب با آنها هم صدا میشوم.
این افکار مانند برق از ذهنم میگذرد که مرزها بسته است، اینها هنوز امام ما را ندیدهاند، ما که ساعتی بیشتر نیست به آنها رسیدهایم، پس چرا شعار آنها با ما مشترک است، حجاب آنها را با مردم آشنای شهر خودمان مقایسه میکنم، مثل این که خود آنها هستند، با مشتهای گره کرده، شعار سر میدهند، پس این همه مصیبت در کجای وجود اینها جای گرفته است.
احساس کوچکی میکنم! من همیشه در میان شهرهای جنگ زده ایران نسبت به « بستان » حساس بودهام و یاد مظلومیت اسیران ما که به شهادتشان انجامید، رنجم میدهد.
اکنون، احساس میکنم که « حلبچه » نیز آنجاست، مردم مشترکی دارد، روح مشترک و شعار مشترک، آیا کسی هست بداند که چه میگذرد؟
به دامنه ارتفاع بلند «بالامبـو» که مشـرف به حلبـچه است میرسم و میهمانان جمهوری اسلامی را کنار بچههای اورژانس پیاده میکنم. در حالی که دلم را جا گذاشتهام، به سرعت باز میگردم، این بار مسیر را بهتر بلدم. از کنار ساختمان بزرگی که عکس صدام روی دیوار آن به چشم میخورد، میگذرم، مردی مرا به کمک میطلبد، منطقه کاملاً آرام است. برای کمک به او تردید میکنم، بالاخره تصمیم میگیرم، به محل قبلی که مردم بیشتری در آن جمع شدهاند، بروم. به سرعت، از میان آهنهای خم شده ساختمانها میگذرم. در بازار اصلی شهر هیچ نظـمی دیده نمیشود. موج انفجار راکتهای جنگی هواپیماهای بعثی، دربهای پلیتی مغازه ها را میان خیابان ریخته است.
سعی میکنم طوری عبور کنم که ماشین پنچر نشـود. به آخـر شهر میرسم و به سرعت به محلهای وارد میشوم که مردم در آن جمـعاند، ماشین را در یک سـه راهی نگـه میدارم و پائین میآیم، غم انگیزترین صحنههای طول عمرم را میبینم.
« اکنون، هیچ کس زنده نیست، همه شهید شدهاند»، در کنار پایم پدری و پنج فرزند خردسالش در دم شهید شدهاند، به کنار آنها میرسم و خم میشوم و به چهره معصوم کودکان شیرخوار نگاه میکنم، رزمندهای شیشه شیری را از روی زمین بر میدارد و در کنار کودک شهید قرار میدهد، راست میایستم و تا انتهای کوچه را مینگرم. یک بار از زبانم جاری میشود؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».
خدای من همه شهید شدهاند. آنهـا که شعـارشـان با ما مشتـرک بود و تا لحظـهای پیـش فرزندان خود را در آغوش میفشردند. مـادری را میبیـنم که کودک شیـرخواره خود را در آغوش گرفته و هر دو شهید شدهاند، چهرهها معصوم و حجاب مادر از هر چیز دیگری کاملتر است.
از میان صدها شهید که بیشترشان زنان و کودکان معصوماند، میگذرم، پاهایم میلرزد. نگاهم به پرچم سرخی میافتد که کلمه « ثار الله» آن یادآور شهادت ابا عبدالله علیه السلام است و صحنه کربلا را تداعی میکند. میهمانان جمهوری اسلامی را ناجوانمردانه کشتهاند، سخن رسول خدا به یادم میآید که: «اسلام مظلوم آمد، مظلوم خواهـد ماند و مظـلوم باز خواهد گشـت». به چـهره کودکان خیره میشوم. زیبا و نورانی خفتهاند. تعدادی از آنها مانند عروسکهای زیبا هستند. همیشه چهره مرده، ترسآور و تحمل ناپذیر است؛ زیرا، روح ما با آن بیگانه میباشد، اما اینها که لبیک گویان فریاد «هل من ناصر ینصرنی» فرزند فاطمه زهرا (س) هستند، چه زیبا به لقاء حضرت دوست رسیدهاند.
برای توصیف هر یک از آنها و صحنه شهادتشان یک کتاب کم است. در شهادت مظلومانه آنها گریه کنان خانهها را میگردم. به هر خانهای که وارد میشوم، میبینم که همه شهید شدهاند. چشمانم سیاهی میرود و صحنههای شهادت مردم مسلمان حلبچه برای تحمل ناپذیر میشود، دورنمای انقلاب اسلامی عراق را در نظرم مجسم میکنم و مسئولیت سنگین آنهایی که میخواهند مسئولیت این امت را بر عهده گیرند، با خود میگویم:
«بشیر کجاست تا مصیبت این روحهای بزرگ را باز گوید».
«بمباران شیمیایی شهر کردنشین حلبچه از سوی هواپیماهای عراقی، یکی از حوادث حزن انگیز جنگ ایران و عراق بود. طبق آمار رسمی، در این اقدام، بیش از پنج هزار غیرنظامی بی گناه که بخش عمده آنها زنان و کودکان بودند، به شهادت رسیدند. سند زیر خاطرات یکی از رزمندگان قرارگاه قدس است که خود شاهد واقعه بوده است و برای آشنایی مخاطبان محترم با ابعاد فاجعه بار این اقدام جنایت کارانه ارتش عراق درج میشود. »
یک بار دیـگر از جاده شنی و باریکی که به حلبچه میرسد، به شهر وارد میشوم و با عجله خود را به محلهای که ساعتی پیش بمباران شده است، میرسانم.
در آغاز که شهر تصرف شده بود، وضع عادی بود، مردم با شور و شوق به پیشواز رزمندگان اسلام میآمدند و به ما کمـک میکردند تا سـربازان عراقـی را که در خانههایشان پنهان شده بودند، به اسارت بگیریم و احتمال آن که وضع بدین صورت درآید، کم بود.
گزارشهای فراریان به فرماندهان رده بالای عراقی و اطلاع صدام از نحوه برخورد امت مسلمان حلبچه باعث شد تا وحشیانهترین اعمال غیرانسانی علیه مردمی بیدفاع انجام شود.
نخست، بمباران با راکتهای جنگی و سپس به صورت شیمیایی بود. حالا به میان عده زیادی از زنان و کودکان رسیدهام. شاید از میان هر ده نفر، یک مرد یا پیرمرد دیده میشود که آن هم نمیداند چه کار کند. در اداره محله، چند شهید را مشاهده میکنم و از ترس شیمیایی شدن به سرعت خود را به مردم میرسانم. آنها با دیدن من به طـرفم میآیند. عده آنها به صد نـفر میرسـد و نمیتوانم همه آنها را با خود ببرم، تصمیم میگیرم حدود بیست نفر از زنان و بچههایی را که شیمیایی شدهاند، سوار کنم. آنها خود را پشت وانتی که دو برابر ظرفیت خود را تحمل کرده است، جای میدهند.
به سرعت حرکت میکنم تا بیش از این در منطقه آلوده نمانیم وضعیت بسیار نامناسب است. از میان دود، آتش و گرد و غباری که از خانهها به آسمان میرود، عبور میکنم. در این هنگام، یک بار دیگر، قسمتی از شهر بمباران میشود. مسیر خود را تغییر میدهم و از راهی که با آن آشنایی ندارم، بالاخره، به جاده شنی قبلی میرسم.
از آینه، چهرههای وحشت زده و گریان زنانی را که نمیدانند شوهرانشان در کدام سوی شهر در دام بمباران افتادهاند و دختر بچههای معصومی که مرا به یاد بچههایی که در شهرهای خودمان بمباران شدهاند، میاندازد در عقب وانت میبینم.
در این هنگام، مجدداً شهر بمباران میشود. با ندیدن هیچ گونه انفجاری متوجه میشوم که بمباران شیمیایی است؛ بنابراین، به سرعت خود را از صحنه دور میکنم. در چهره رزمندگانی که در گوشه و کنار مشغول نجات مردماند، هیچ ترسی دیده نمیشود. انسـان خجـالت میکشد در مقابل این مردم بی پناه، ماسک بزند.
سه نفری که کنار من نشستهاند، گریه میکنند و چشمان آنها دیگر جایی را نمیبیند. از میان دست اندازها به سرعت میگـذرم. حرکت ماشین، زنها و بچهها را اذیت میکند، به کنار رود کوچکی که از کنار شهر میگذرد، میرسم. عده ای از مردم صورتهای خود را با آب میشویند تا آسیب کمتری ببینند، به سرعت از آن جا میگذرم. با فاصله گرفتن از شهر، اطلاع ما از اوضاع داخلی آن کمتر می شود.
هر بار که از آینه به مسافران نگاه میکنم، به شدت ناراحت میشوم. آنها قربانیان ظلم و ستم جرثومههای فساد و شیطانهای کثیف این دوره از تاریخاند.
احساس میکنـم با آنها خیلی مأنوسـم. به صورت ورم کـرده دختر بچه هایی که کنارم کز کرده اند، نگاه میکنم. بی اختیار اشکم سرازیر میشود. در نخستین سربالایی، اتومبیل از حرکت باز میایستد، چند بار، پایم را روی پدال گاز فشار میدهم، اتومبیل آرام آرام حرکت میکند و مجدداً از حرکت باز میایستد. به چهره مسافران نگران خیره میشوم و دوباره تلاش میکنم، هر بار با شنیدن صدای انفجار دیگری ترسمان بیشتر میشود. زیر لب دعا میکنم. بیشتر برای همراهانم نگرانم، دلم میخواهد آنها را به اولین محل امن برسانم و برگردم و بعد تا حد امکان دیگران را نجات دهم.
صدای آشنایی را میشنوم، خوب گوش میدهم، دلم یکبار میلرزد، قلبم از جا کنده میشود، صدا از جانب آنهاست، پشت اتومبیل را نگاه میکنم، درست دیدهام، شعار« لا اله الا الله » سر دادهاند، زنان در حال تحمل بزرگترین رنج روحی با جسمی شیمیایی شده و چشمانی که دیگر توان دیدن این طبیعـت زیبا را ندارنـد، « لا اله الا الله » میگفتند، با آنها همراه میشوم، بغض گلویم را فرو میخورم، « شعب ابوطالب» ، خواهران شهیدمان در « 17 شهریور » و شهادتهای مظلومانه در « خیابان مکه » در نظرم تداعی میشـود، احـساس میکنم خواب میبینم، اما نه درست دیدهام.
با شنیدن شعار زیبا و دلنیشن آنها، به کوششم میافزایم. اتومبیل دوباره حرکت میکند، «لا اله الا الله». فریاد آنها بوی خون، بوی کربلا میدهد، میخواهم فریاد بزنم، دلم میخواهد به قله « بالامبو » بروم و فریاد بزنم و به مردم بگویم که این مردم چه حماسهای آفریدند، احساس میکنم که ظرفیت دیدن این همه عظمت و زیبایی و خروش روحهای بزرگ را ندارم، خودم را کنترل میکنم، اما بعد، بغض گلویم میترکد و زیر لب با آنها هم صدا میشوم.
این افکار مانند برق از ذهنم میگذرد که مرزها بسته است، اینها هنوز امام ما را ندیدهاند، ما که ساعتی بیشتر نیست به آنها رسیدهایم، پس چرا شعار آنها با ما مشترک است، حجاب آنها را با مردم آشنای شهر خودمان مقایسه میکنم، مثل این که خود آنها هستند، با مشتهای گره کرده، شعار سر میدهند، پس این همه مصیبت در کجای وجود اینها جای گرفته است.
احساس کوچکی میکنم! من همیشه در میان شهرهای جنگ زده ایران نسبت به « بستان » حساس بودهام و یاد مظلومیت اسیران ما که به شهادتشان انجامید، رنجم میدهد.
اکنون، احساس میکنم که « حلبچه » نیز آنجاست، مردم مشترکی دارد، روح مشترک و شعار مشترک، آیا کسی هست بداند که چه میگذرد؟
به دامنه ارتفاع بلند «بالامبـو» که مشـرف به حلبـچه است میرسم و میهمانان جمهوری اسلامی را کنار بچههای اورژانس پیاده میکنم. در حالی که دلم را جا گذاشتهام، به سرعت باز میگردم، این بار مسیر را بهتر بلدم. از کنار ساختمان بزرگی که عکس صدام روی دیوار آن به چشم میخورد، میگذرم، مردی مرا به کمک میطلبد، منطقه کاملاً آرام است. برای کمک به او تردید میکنم، بالاخره تصمیم میگیرم، به محل قبلی که مردم بیشتری در آن جمع شدهاند، بروم. به سرعت، از میان آهنهای خم شده ساختمانها میگذرم. در بازار اصلی شهر هیچ نظـمی دیده نمیشود. موج انفجار راکتهای جنگی هواپیماهای بعثی، دربهای پلیتی مغازه ها را میان خیابان ریخته است.
سعی میکنم طوری عبور کنم که ماشین پنچر نشـود. به آخـر شهر میرسم و به سرعت به محلهای وارد میشوم که مردم در آن جمـعاند، ماشین را در یک سـه راهی نگـه میدارم و پائین میآیم، غم انگیزترین صحنههای طول عمرم را میبینم.
« اکنون، هیچ کس زنده نیست، همه شهید شدهاند»، در کنار پایم پدری و پنج فرزند خردسالش در دم شهید شدهاند، به کنار آنها میرسم و خم میشوم و به چهره معصوم کودکان شیرخوار نگاه میکنم، رزمندهای شیشه شیری را از روی زمین بر میدارد و در کنار کودک شهید قرار میدهد، راست میایستم و تا انتهای کوچه را مینگرم. یک بار از زبانم جاری میشود؛ «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».
خدای من همه شهید شدهاند. آنهـا که شعـارشـان با ما مشتـرک بود و تا لحظـهای پیـش فرزندان خود را در آغوش میفشردند. مـادری را میبیـنم که کودک شیـرخواره خود را در آغوش گرفته و هر دو شهید شدهاند، چهرهها معصوم و حجاب مادر از هر چیز دیگری کاملتر است.
از میان صدها شهید که بیشترشان زنان و کودکان معصوماند، میگذرم، پاهایم میلرزد. نگاهم به پرچم سرخی میافتد که کلمه « ثار الله» آن یادآور شهادت ابا عبدالله علیه السلام است و صحنه کربلا را تداعی میکند. میهمانان جمهوری اسلامی را ناجوانمردانه کشتهاند، سخن رسول خدا به یادم میآید که: «اسلام مظلوم آمد، مظلوم خواهـد ماند و مظـلوم باز خواهد گشـت». به چـهره کودکان خیره میشوم. زیبا و نورانی خفتهاند. تعدادی از آنها مانند عروسکهای زیبا هستند. همیشه چهره مرده، ترسآور و تحمل ناپذیر است؛ زیرا، روح ما با آن بیگانه میباشد، اما اینها که لبیک گویان فریاد «هل من ناصر ینصرنی» فرزند فاطمه زهرا (س) هستند، چه زیبا به لقاء حضرت دوست رسیدهاند.
برای توصیف هر یک از آنها و صحنه شهادتشان یک کتاب کم است. در شهادت مظلومانه آنها گریه کنان خانهها را میگردم. به هر خانهای که وارد میشوم، میبینم که همه شهید شدهاند. چشمانم سیاهی میرود و صحنههای شهادت مردم مسلمان حلبچه برای تحمل ناپذیر میشود، دورنمای انقلاب اسلامی عراق را در نظرم مجسم میکنم و مسئولیت سنگین آنهایی که میخواهند مسئولیت این امت را بر عهده گیرند، با خود میگویم:
«بشیر کجاست تا مصیبت این روحهای بزرگ را باز گوید».
منطقه عملیاتی حلبچه
28/12/1366
س-غ. نیروی قدوس
منبع: فصلنامه نگین ایران. شماره 2، پاییز 1381. ص-148.
28/12/1366
س-غ. نیروی قدوس
منبع: فصلنامه نگین ایران. شماره 2، پاییز 1381. ص-148.
ليست هناك تعليقات:
إرسال تعليق